فریاد زیر آب
امشب سر و کارم به شما افتاده ست دل،معتکفِ مسجدِ گوهرشاد است بر سَر زده است عمری از عشقِ شما، دستی که به زلفِ پنجره فولاد است
ازآن زمان که دلم گشت مبتلای شما تمام زندگیم وقف شد برای شما سنین کودکی ام یاد داده مادر من بگویم و بنویسم ، سرم فدای شما
خاصیت نگاه تو ما را خراب کرد شاعر : محمد سهرابی
ما را شهید اشک و محن آفریده اند عاشق تر ازاویس قرن آفریده اند امرخدای عزوجل بوده در ازل ما را برای سینه زدن آفریده اند رفتن به جهاد نفس کاریست بزرگ از جبهه گریختن گناهیست بزرگ ما در سر پست انقلابیم اکنون خفتن سر پست اشتباهیست بزرگ غفلت زده در کام کمین خواهد رفت بیرون ز قرارگاه دین خواهد رفت در منطقه ورود ممنوع گناه پای دل او به روی مین خواهد رفت خوب است که در مزرعه ی بعضی ها برچیده شود مترسک بعضی ها آقا خودمانیم چه کیفی دارد وقتی بزنی به برجک بعضی ها در کشور دل ملال پیش آمده است بین دل و دین جدال پیش آمده است در سیستم ارتباطی ما وخدا چندی ست که اختلال پیش آمده است
الهي به آنان كه پرپر شدند پر از زخمهاي مكرر شدند عجل لولیک الفرج خم فروشی گفت کالایم می است رونق بازارم از ساز نی است من خمینی دوست دارم چون که او هم خم است وهم می است وهم نی است دیدند دشمنان که در این راه لاف نیست شمشیر دوستان علی در غلاف نیست در این قبیله نخل تناور همیشه هست مقداد هست،مالک اشتر همیشه هست اینجا که کوفه نیست خوارج علم شوند سلمان نمرده است،اباذر همیشه هست روشن ترین روایت عمار میشویم در عشق سیدعلی همه تمار میشویم از خود گذر کنیم که این خان آخر است این انقلاب بیمه عباس و اکبر است تحریم میکنند که تسلیممان کنند غافل از اینکه دل به بلاها شناور است بیم هلاک نیست کسی را که از ازل چشم امید او به خدای پیمبر است با سکه و دلار فریبی نمیخوریم ما را به سرهوای اشارات رهبر است ای نائب الامام بفرما که جان دهیم جانی که عاشقانه فدای تو سرور است جان میدهیم وننگ ملامت نمیخریم حرف دل امام همان حرف آخر است تنها غزل کلاسمان بود و رفت انگار که اهل آسمان بود و رفت دلتنگ شدم برایش آموزش گفت او ترم گذشته میهمان بود و رفت در عشق تو گاه بت پرستم گویند گه رند وخراباتی ومستم گویند اینها همه از بهرشکستم گویند بگذار که هرچه هستم گویند قربان صداقت وصفای خودمان ماییم و دل پاک وخدای خودمان درشهر شما نمیتوان عاشق شد باید برویم روستای خودمان تو به من خندیدی ونمیدانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلوده به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک وتو رفتی و هنوز خش خش گام تو تکرار کنان میدهدآزارم ومن اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت...؟ خوشتر آن باد که به نادانی خود خوش باشیم زآنکه امروز هرآن دل که بشد دانا سوخت آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها |
|||
![]() |